پاداش .....
 
چکیده
سید حسن قبایش را از تن در آورد، با دقت آن را تا کرد و روی عبایش گذاشت. دانه­ های درشت عرق به پهنای صورتش نشسته بود. پیشکار دستی به سر شانه­ سید حسن زد و با انگشت ­هایش مسیری را نشان داد: «آن چینه باغ را می­بینی؟ سیلاب پایین دیوار را شسته و ممکن است روی سر کسی بریزد. تا عصر آن را خراب کنید و خرابه­ ها را هم از باغ بیرون ببرید.»
 
تعداد کلمات: 855 / تخمین زمان مطالعه: 4 دقیقه



هاجر زمانی

سید حسن قبایش را از تن در آورد، با دقت آن را تا کرد و روی عبایش گذاشت. دانه­ های درشت عرق به پهنای صورتش نشسته بود. پیشکار دستی به سر شانه­ سید حسن زد و با انگشت ­هایش مسیری را نشان داد: «آن چینه باغ را می­بینی؟ سیلاب پایین دیوار را شسته و ممکن است روی سر کسی بریزد. تا عصر آن را خراب کنید و خرابه­ ها را هم از باغ بیرون ببرید.»

 سیدحسن چینه باغ را برانداز کرد، سرش را به نشانه­ قبول کار تکان داد و لباس­ هایش را در بقچه پیچید. پیشکار کلنگی دستش داد: «تا عصر مزدتان می­ شود دو قِران.»

سید حسن کلنگ را گرفت، آن را با قدرت بالا برد و بسم الله گفت. با این­که هنوز روز به نیمه نرسیده بود، خورشید در آسمان جولان می­داد و پیراهن کرباس تن سید حسن، خیس از عرق شده بود.

 نزدیک ظهر بود. سید حسن هنوز با قدرت صبح کلنگ را بر دل دیوار فرود می ­آورد. حالا خورشید به بالای سرش رسیده بود و تیغ آفتاب گردنش را می ­سوزاند.

گرمای آفتاب کویری، پرندگان باغ را ساکت کرده بود. سید حسن گرم کار، صدای کوفته شدن سم اسب بر روی زمین تفتیده را شنید، سر بلند کرد و با آستین پیراهن، دانه­ های عرق روی صورتش را پاک کرد.

 اسب سوار نزدیک سید حسن ایستاد، دستش را بلند کرد، ذرات گرد و غبار را از خودش دور کرد و با صدای کلفت گفت: « مشدی، خدا قوت!»

سید حسن سرش را تکان داد و دوباره کلنگ را بالا برد. اسب سوار بلندتر گفت: « مشدی، بقیه دیوار را خراب نکن!». سید حسن با دقت به اسب سوار نگاه کرد.

سوار، مرد درشت هیکلی بود، سبیل­ های بناگوش در رفته ­ای داشت و از بالای اسب با غرور به او نگاه می­ کرد. سید حسن کمی فکر کرد، باز کلنگ را بالا برد و ضربه­ محکمی به دیوار زد. اسب سوار فریاد کشید: «مگر نمی­ گویم خراب نکن؟ حرف حساب سرت نمی ­شود؟»

سیدحسن با خونسردی جواب داد:« آقا من شما را نمی­ شناسم، صاحب­کار به من دستور داده تا این دیوار را خراب کنم، من هم باید کارم را درست انجام بدهم.»

صورت سوار قرمز شد. این بار فریاد کشید: « مرد حسابی، این باغ من است، اختیارش را دارم و می­ گویم خراب نکن!» سید حسن حتی سرش را هم بالا نیاورد، همان طور که مشغول کار بود گفت: «اگر شما ادعایی دارید، باید دلیل بیاورید. کسی هم که چیزی را رد می­ کند، باید قسم بخورد.»

چشم ­های سوار گرد شد، کمی خیره به سید حسن نگاه کرد، سبیلش را جوید و به زمین نگاه کرد؛ اما حرفی نزد. بعد شلاقش را بالا برد و به اسب زد و به تاخت از آن­جا دور شد. سید حسن بدون توجه مشغول کار خودش بود.

کمی بعد سید از دور صدای هیاهویی را شنید، دو اسب سوار با شتاب سمت او می­ آمدند. اسب سوارها کمی دور سیدحسن چرخیدند و او را خوب برانداز کردند. یکی از آن­ها از اسب پایین پرید، محکم بازوی سید را گرفت و با تحکم گفت: «حرکت کن!»

سید حسن خونسرد به راه افتاد. از باغ تا خانه باغ زیاد راه نبود. جابه جا کارگران مشغول کار بودند، بالای درخت، پایین درخت، شاخه ­های سنگین درخت ­ها را از میوه خالی می­ کردند و سبدهای میوه را دست به دست می­ گرداندند. توی ایوان خانه باغ، سوار اولی شلاق به دست ایستاده بود و دم به دم شلاق را به ران­ های خود می­ کوفت. تا سید و دو مرد همراهش را دید، داخل خانه رفت. سید و آن دو مرد هم داخل خانه رفتند، نور داخل خانه کم بود، چشمش که به تاریکی عادت کرد، مرد شلاق به دست را نشسته روی تشکی پشمی دید. سید حسن بی­درنگ فهمید که مرد سوار راست می­ گفته و صاحب باغ است. این فکر و خنکی هوای داخل خانه لرزه­ خفیفی به تن او انداخت. خان توی چشم­ های سید نگاه کرد و گفت: « می­ دانی چرا آن وقت تو را به خاطر سرسختی و حاضر جوابی ­ات تنبیه نکردم؟»

نشانی از عصبانیت توی صدای خان نبود، سید حسن سرش را پایین انداخت و گفت: «نه»

 خان سرش را چند بار تکان داد و گفت: «برای این­که تا به حال کسی جرئت نکرده بود جلوی من بایستد. وقتی تو با آن لحن قاطع و آن طور خونسرد جواب من را دادی، برای اولین بار در زندگی، احساس کردم موجود ضعیفی هستم.»

سید حسن سرش را بالا گرفت، چیزی متفاوت در چشم­ های خان می ­دید. خان با دست به سید اشاره کرد تا بنشیند. سید حسن نفس راحتی کشید و روبه روی خان، دوزانو نشست. خان ادامه داد: «به نظر می ­آید که با این منطق کارگر حرفه­ ای نیستی، به من راست بگو، تو واقعا چه­ کاه­ ای؟»

 سید حسن دست ­هایش را روی زانوهایش گذاشت و شمرده شروع به صحبت کرد: «اسمم میرزا حسن است و طالب علم الهی هستم. برای تهیه­ کمک هزینه تحصیلم به اطراف اصفهان می ­آیم، کارگری می­ کنم و خرج تحصیل و زندگی ­ام را در می­ آورم.»

برقی از تحسین توی چشم­ های خان دوید. کمی فکر کرد و پیشکار را صدا کرد. اندکی بعد قلم روی کاغذ می ­لغزید و کلمات خطاب به یکی از بازرگان­ های اصفهان، سید حسن را متعجب می­ کرد: «تا سیدحسن در مدرسه اصفهان طلبه است، ماهی سه تومان به حجره او ببرید، رسید هم لازم نیست، محمدرضاخان سرهنگ گزی.»